روز ها پشت سر هم می آیند و میروند ، بدون اینکه حتی توجهی به من داشته یا حتی فحشی یا تکه ای نثارم کنند . فقط میروند . قبلا از این گذشتن ها خوشم می آمد ، مثل یک بلایی بود که می آمد و میرفت . مثل سردرد میگرن مادرم که همیشه شکایت میکند که میگیرد و ول میکند . روز های من هم همینطور بودند میگرفتند و ولم میکردند .
بعد ها ، یعنی کمی که گذشت و عاقل تر شدم ، عذاب هایم هم بیشتر شد ، مشکل پشت مشکل و تلاش های بیهوده ی من که مثل علفی خشک روی تلنبار میشد و کافی بود کبریتی بگیری و تمامش را آتش بزنی . به همین سادگی
درباره این سایت